باب بیست و یکم

دیگر باره عیسی بشد آشکار

به یاران نیکو به دریا کنار

یکی روز پطرس ز یاران جدا

به همراه شش تن ز شاگرد ها

بگفتا پی صید ماهی رویم

بگفتند ما نیز راهی شویم

به کشتی شدند آن رفیقان سوار

به دریا نمودند آنان گذار

درآن شب نشد صید شان کامیاب

ز ناکامی آشفته و در عذاب

و لیکن چو صبح دگر در رسید

به ساحل شد آ نگاه عیسی پدید

تلامیذ بودند زار و پریش

شناسان نگشتند استاد خویش

بدیشان چنین گفت استاد شان

که آیا خوراکی بود نزد تان

بگفتند «نی» گفت عیسی چنین

گذارید دام پس سوی یمین

فگندند پس بر یمین دام خویش

زه ماهی گرفتند پس کام خویش

چو شاگرد محبوب دید آن جناب

به پطرس نمود او بدین سان خطاب

خداوند را بین چو پطرس شنید

به تن جامه کرد و به دریا پرید

رفیقان دیگر به زورق روان

به زحمت شده دام ماهی کشان

به خشکی چو گشتند آن گه روان

بدیدند ماهی بریان و نان

چنین گفت عیسی که ماهی ز دام

بیارید و بخشید هر کدام

کشیدند آن دام را پیروان

شمردند سنگین ترین ماهیان

زیکصد فزون بود و پنجاه وسه

نشد پاره دام اندران حادثه

چنین گفت عیسی چو آن جمع دید

که از این غذا ها تناول گنید

ز عیسی نکردند آنها سوال

که گوید بدانها دمی شرح حال

چو بشناخته جمله استاد شان

علامات او بود بر یاد شان

قدم پیش بنهاد پس اوستاد

از آن نان و ماهی به حضار داد

برای سوم بار بعد از قیام

چنین گشت ظاهر خدای گرام

خوراک همه چون به پایان رسید

ز استاد پطرس بدینسان شنید

که شمعون فرزند یونا مگر

که بود مهر من در دلت مستقر

بگفت «ای خداوند والا تبار

ز مهر تو باشد دلم بی قرار»

بگفتا «بده بره هایم خوراک!»

دگر باره فرمود آن ذات پاک

که «شمعون فرزند یونا مگر

بود مهر من در دلت مستقر؟»

بگفت ای خداوند روی زمین

به مهرت بود جان و روحم عجین»

چنین گفت عیسی بدو آن زمان

که «می باش بر گوسفندان شبان»

سوم بار عیسی بپرسید از او

که «داری مرا دوست بی گفتگو؟»

بشد پطرس آنگاه محزون و زار

بگفتا که «ای زاده کردگار!

تو آگاه هستی ز اسرار من

که مهرت بود کار و پندار من»

بگفتا «بده گوسفندان غذا

به آنان بشو رهبر و رهنما!

بگویم ترا، آمین، آمین

که بودی زمان جوانی چنین:

به بستی کمر را و گشتی روان

به هر جا که دل کرد آهنگ آن

و لیکن چو پیری ترا در رسد

فتور و زیان بر تو روی آورد

کنی دست خود سوی مردم دراز

برندت کسان بر نشیب و فراز

به بندند مردم ترا دست و پا

برندت بجانی که داری ابا»

از این گفته مقصود عیسی چنان

که موتش بدین گونه گردد عیان

بگفتا سپس «در پیم شو روان»

نگه کرد پطرس بدید آن زمان

که شاگرد محبوب دنبال اوست

(همان شخص که عیسی بسی داشت دوست)

سپس گفت پطرس به عیسی چنین

«نیاید به همراه بار گزین؟»

بدو گفت عیسی «ترا کی سزاست

که پرسی از آنکس که محبوب ماست؟

ترا چه؟ اگر من بخواهم چنین

که زنده بود تا دم واپسین

به دنبال من باش اکنون روان»

چنین یافت شهرت بردوستان

که شاگرد محبوب آن انجمن

نبیند دگر مرگ را در بدن

و لیکن نفرمود عیسی چنیین

که «با مرگ هر گز نگردد قرین!»

ولی گفت «گر من اراده کنم

که بر او حیات و سعادت دهم

ترا می سزد خرده بر کار من؟

ندانی چو ا سرار رفتار من!»

که شاگرد محبوب باشد همان

که بنوشته بر خلق این داستان

که داده شهادت به خلق جهان

بود راست گفتار اوبی گمان

بود کار عیسی فزون از حساب

نگنجد کمالات او در کتاب

جهان گر شود دفتر و هم قلم

نشاید که در وصف او زد رقم

به تفصیل اگر جمله شود

جهان کی کفایت بدانها کند؟

پایان