چو بنمود عیسی بدین سان بیان
نظر کرد آنگه سوی آسمان
بگفت «ای پدر ساعتم در رسید
که گردد جلالت به انسان پدید
پسر را جلالش بده از کمال
که او هم ببخشد پدر را جلال
چنان قدرتش داده ای بر پسر
که بخشد حیات ابد سر بسر
حیات ابد را چنین دان یقین
که باشد خدا واحد و راستین
که مردم بدانند قطع و صریح
که عیسی بود در حقیقت مسیح
خدایا، ترا داده ام من جلال
رسانده ام امور تو را بر کمال
کنونم ببخشا خدایا جلال
جلالی که بود از ازل بی زوال
که پیش از وجود زمین و زمان
جلالم بدادی تو تا جاودان
چو ظاهر نمودم به خاصان ترا
نمودی گرامی به انسان مرا
کلام تو دارند خاصان گرام
نمودند ادراک با احترام
هر آن چه نمودی عطا بر پسر
شده جمله صادر ز نزد پدر
سپردم بدیشان کلام ترا
ستایش نمودند نام ترا
نمودند از روی ایمان قبول
که باشم ز نزد پدر من رسول
که باشند خاصانم از آن تو
تو خود از منی و منم زان تو
مرا بهر خلق جهان نیست باک
خدایا مکن دوستانم هلاک!
که بر من عطا کرد دنیا پدر
که گردد نمایان جلال پسر
شوم من از این پس ز دنیا نهان
بمانند خاصان من در جهان
تو ای سرور خلق و قدوس پاک
نما حفظ خاصان من از هلاک
که باشند با یکدیگر متحد
بدان سان که تو بر منی معتمد
بنامت عزیزان نگه داشتم
گرامی بنزدم چو جان داشتم
اگر مرد پور هلاکت چه باک
به جزاو ز خاصان نشد کس هلاک
به پور هلاکت رسد زان عذاب
که تکمیل گردد بیان کتاب
کنون ای پدر عازم سوی تو
که بار دیگر بنگرم روی تو
از این مژده دادم شما را خبر
که گردید از شادیم بهره ور
چو کردم به خاصان ات کلامت عطا
جهان کرد از آنرو به خاصان جفا
چو خاصان نباشند از این جهان
همان سان که من نیستم اهل آن
مرا نیست خواهش ز تو ای پدر
که خاصان نمانی ز دنیا پدر
ز شر شریران نگهدار شان
که چون من غریبند اندر جهان
بده بهره از راستی جمله را
کلام تو بر راستی رهنما
همان سان که دادی مرا بر جهان
نمودم محبان به دنیا روان
کنم خویش تقدیس چون خواستی
که پایبند تقدیس در راستی
ز بهر حبیبان بخواهم حیات
هم آنها که یابند بعدا نجات
که گردند جمله به وحدت غنی
بدان سان که من در تو تو در منی
که گردند جمله بما متحد
بگردند مردم به من معتمد
مرا ای پدر، تو فرستاده ای
جلال و سعادت به من داده ای
نمودم جلالت به خاصان عطا
که گردند جمله یکی در خدا
منم در دل دوستان مستقر
تو خود مستقر در منی، ای پدر
که در وحدت جملگی متحد
جهان بر نجات شود معتقد
که داند فرستنده من خداست
جهان را ز مهر و محبت بخواست
بدان سان که کردی محبت به من
نمودی مرا مظهر خویشتن
خدایا به خاصان ببخشا رفاه
به هر جا که هستم بیابند راه
جهان از غرور و گناه ای پدر
نشد عارف خالق دادگر!
که نامت بدیشان معرفت شدم
چو تجلیل نامت هدف باشدم
که مهری که بر من نمودی عیان
بماند در آن عده تا جاودان
بمانم بدلهایشان تا ابد
که پیوسته فیضم به ایشان رسد»